سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی
 
:@ (دوشنبه 87/2/2 ساعت 11:0 صبح)

00000000000نمیدونم ل کجا شروع کنم!!!
ممممممم.......آهان
-چند وقت پیش برای دیدن مادربزرگم به بیمارستان،بخش سی‌سی یو رفتم.از اونجایی که تازه خوندن نوار قلب و یاد گرفته بودم، داشتم نوار قلب همه‌ی بیمارایی که توی بخش بودن و میخوندم، واسه خالم هم توضیح میدادم که این احتمالا این مشکل و داره و ...توی این حال یکی از نوارهای قلبی طوری بود که انگار داشت قلب از کار میوفتاد ینی نفسای آخر مریض بود. نگاه کردم به همه‌ی مریضا تا بفهمم کدومشونه! ولی نمیتونستم تشخیص بدم...فقط به خالم گفتم:"این یکی وضعش خرابه،فک کنم رفتنیه!!!! " .....توی همین حال یه صدایی رو از تخت پشت سرم شنیدم، صدای یه پیرمرد بود! داشت به زنش میگفت:" منو میگه‌هااااا.....دارم میمیرم....چرا بهم نگفتین؟!!" زنش گفت:" به تو هیچ دستگاهی وصل نیست!!!پس این واسه تونیست!!!" ولی بازم برگشت و گفت:"میدونم منم!!! بگید...."......برگشتم و نگاه کردم، واقعا بهش هیچ دستگاهی وصل نبود!! عاجزانه بهم نگاه کرد، خیلی خجالت کشیدم، یه درصدم فک نمیکردم که صدامو بشنوه ،میخواستم یه چی بگم، اما نتونستم ! اومدم بیرون از بخش و فقط گریه کردم....تا شب با خودم هزار بار گفتم:"چرا مواظب حرف زدنم نبودم؟؟!!!!"

 

-الان سر کلاس بیوشیمی فیزیک هستم! خوشحال هستم! نه....نیستم...از صب کلی بهم ضد حال زدن، بعد از عمری دارم وبلاگمو به روز میکنم ینی اون پست قبلی‌ها مال من نبود، بازم ینی یکی از دوستام از اون پست " اینم یه نوعشه" به بعد زحمته به روز کردن و کشیده بود...همین دیگه...حسه توضیح ندارم..................این استاده هم خوشحاله‌ها!!!!آخه کی واسه فوق میره بیوشیمی فیزیک میخونه؟! که انقدر داره انرژی حروم میکنه؟!!!!!!!!!جالب اینجاس که بعده حضور غیاب فقط ردیف اول در کلاس میمونن، اونم چون تعارف دارن با استاده میمونن!!خوب بقیه که میرن هم حق دارن!!!بیچاره‌ها کار مهمتری دارن!!!!آخهههههههههههههههه............دلم سوخیت...........عذاب وجدان گرفتم!!!!.....................گشنمه!!!دلم چیپس با ماست موسیر میخواد، از اونایی که اون دختره قبله کلاس داش میخورد!!!قدیما میگفتن جلو بچه چیزای بودار نخورید، همسنه دیگه!!! حالا من دلم شدیدا میخواد!!!!!!!!........

 


  • نویسنده: پلگافه


  • یاس با خزان (پنج شنبه 87/1/15 ساعت 11:10 صبح)

    آرام با سکوتی همیشگی

    مانند عطر ناز یاس همسایه

    اما دلپذیر تر از دنیای جاودان

    باد بهار نبود که جاودان کند

    نوبت نوبت خزان بود و برگ ریز

    در این خزان

    برگ ها هم مرده اند

    مانند من

    وتمام درختان سیب

     


  • نویسنده: پلگافه


  • حالاکه (پنج شنبه 87/1/8 ساعت 12:45 صبح)

    حالا که آمده ای

    همه بر می خیزند

    همه سلام می کنند

    همه می خندند

    حالا که آمده ای

    مگر چه خبر شده است؟...

    بر گرد به دنیای خودت

    بر گرد به سرزمینت

    پایت را بردار

    اینجا محل نفس کشیدن من است

    میخواهم نفس بکشم

    میخواهم بمانم

    میدانی ماندن چیست؟

    غیر ممکن ترین ممکن دنیا

    تو چه میخواهی؟؟؟

     


  • نویسنده: پلگافه




  • لیست دلنوشته‌ها این وبلاگ
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 5 بازدید
    دیروز:
    5 بازدید
    کل بازدیدها:
    16833 بازدید
  •   درباره من
  • پلگافه
    سلام متولد 24/1/65 هر چیزی که اینجا مینویسم فقط دل نوشتست....خیلی از این شعر ها و نوشته‏ها واقعی نیست و بر اساس فکرم نوشتم.... گاهی دلم برای چوپان دروغگو خیلی می سوزد.بیچاره 2 بار بیشتر دروغ نگفت انگشت نماشد... ولی ما هنوز صادق ترینیم!
  •   مطالب بایگانی شده
  • بهار 1387
    زمستان 1386
    پاییز 1386
    بهار 1386
  •   اشتراک در خبرنامه
  •  

  •  لینک دوستان من

  • باران
    هدی و هما
    دیافه‏ی گلم:*
    محمد مسیح
    نورا
    نگار نقشینه
    ***عاشقانه‏های باران و آسمان***
    عشق آسمانی
    ایلیا
    سوشیانس
  •  لوگوی دوستان من