خیلی خستم! حوصله ی هیچ چیزی و ندارم، فقط خواب!!!( فک کنم معتاد شدم! از صب تا شب فقط خوابم میاد
!!!) این امتحانا هم اعصاب من یکی و داغون کرده، یه ماه و خورده ایه داریم امتحان میدیم
، همه امتحاناشون تموم شده و دارن توی تعطیلات میان ترم به سر میبرند ولی ما تا 3 شنبه ی هفته آینده امتحان داریم
!!!
خدا بگم چیکارت نکنه اسرین!!!
هی راه رفتی و گفتی:"تا حالا مشروط نشدی، خدا کنه این ترم مشروط بشی" انگار همون موقع که داشتی دعا واسه بدبختیه من میکردی، فرشته ی آمین گو رد شد و یه آمین بلند گفت......خوشحال باش
!!!دعات گرفت!!! انگار دارم مشروط میشم
...
ای خدااااااااااااااااااااااااااااا!
این انقلاب و چیکار کنم؟!!! این همه نامه و پیغوم وپسغوم واسه استاده نوشتم تا حداقل بهم 15 بده، داده 10!!!
حیفه این همه کلی بازی که واسش در اووردم
.....خدائیش کی تا حالا دیده یکی انقلابشو بشه 10
؟!!! خوبه.....باز تو یه چیزی رکورددار شدم....شایدم اولین نفرم
......چه خلمااااا....به جای اینکه افتخار کنم دارم آیه یاس میخونم
.....از این پس خوشحالم
!!!
فقط تو این حس و حال مترو بازی حال میده!!!
بشینی توی مترو و هر کی رد میشه رو نگاه کنی!! کلی سوژه توشه!! مخصوصا دعواهاش!! یا سوار شدن آقایون!!! امتحان کردن همه ی ایستگاهاشم بد نیس.....شاید بتونم حداقل تو امتحانای ایستگاه شناسی قبول بشم
!!!
واااااااااااای............
هیچی....حسش نیس توضیح بدم....
خوابم میاد....
میدونم این عکسه هیچ ربطی به مطلبم نداره!!!
مگه همه چیز باید ربط داشته باشه؟!!
منتظر بودم ، ولی یک درصدم فکر نمی کردم که بیاد و ببینمش، ولی بازم منتظر بودم!!
با دوستم بودم، خیلی آروم و ساکت بودم، خسته و دل نگران بودم، توی دلم یه چیزی بود یه حسی!!
یکدفعه نفسم گرفت، قلبم تند تند زد، دستم می لرزید، نمی دونم چرا؟!!! نگرانیم بیشتر شد، حس کردم دارم بالا میارم، با دوستم داشتم حرف می زدم ولی یهو حرفم قطع شد، دیگه نتونستم ادامه بدم فقط بهش گفتم"یه لحظه!!" اونم با صدایی که داشت می لرزید!!!! هنوز ندیده بودمش فقط حسش می کردم، حس کردم همین دور و وراست...
فکر می کردم تموم شده!
فکر می کردم فراموش شده!
ولی پس این چه حسی بود؟!! چیزی بیشتر از یک.....
فقط سعی کردم خودمو کنترل کنم! بغضم و قورت دادم، فقط میلرزیدم، دستم یخ کرده بود....فقط همین....
به دوستم گفتم:"بریم؟"
گفت:"تازه اومدیم وایسا ببینم جریان چیه؟!"
گفتم:"خواهش می کنم بریم، اگه نمیای خودم میرم!"
اینو گفتم و رفتم بیرون، وقتی داشتم میرفتم بیرون، حس کردم داره بهم نزدیک میشه،یاد نگاه آخرش افتادم....
پاهام سست شد...محکمش کردم....دلم نمیخواست برم....میخواستم بمونم و ببینمش....حتی اگه اون نخواد....ولی....
بالاخره خودمو به بیرون هل دادم....
دیگه هیچی نمیگم....
فقط....
فقط...
همه چیز تموم شد.....
آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم،
دستانت را به سوی کدام آسمان دراز می کنی تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟!!!
چترم باز باشد یا بسته فرقی نمیکند.....
بی تو آسمان دلم همیشه ابری است....